قند عسل مامان و بابا
برای پسر گلم
درباره وبلاگ


بسم الله خوش اومدید. داستان ما از اونجا شروع شد که در چهارمین سالگرد ازدواجمون ما متوجه شدیم که خدای مهربون یه فرشته گل بهمون هدیه داد. تصمیم گرفتیم اینجا لحظه های بزرگ شدنش رو ثبت کنیم.
نويسندگان
یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسرگلم سلام . امروز یک هفتست که تو گل پسر خونه ما شدی . پسرم هفته گدشته این موقع تو تازه به دنیا اومده بودی . ایتنقدر تو این یک هفته بهت عادت کردم و هر روزی که می گدره شیرینتر می شی. دیروز بردیمت دکتر گفت زردیت در حدی نیست که بخوای بستر بشی. خداو شر مامان جون خیلی پسر خوب و گلی هستی فقط سه شب خیلی گریه می کردی بعدش دیگه خیلی خوب شدی و حسابی آروم شدی . مامان جون خیلی دلش م خواد که ما باهاش بریم اونور ولی راستش من زیاد دوست ندارم اولندش که تو خیلی کوچولو هستی بعدشم اینکه الان باباجون نمی تونه مرخصی بگیره منم دوست ندارم بدون باباجون برم مسافرت و نمی دوم چرا الان بیشتر از همیشه انگار به حضور باباجون در کنارم احتیاج دارم از طرفی هم نمی خوام دل عزیزجون بشکنه و ناراحت بشه توکل به خدا انشاا.. هرچی خیره پیش بیاد

شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

 بسم الله الرحمن الرحیم

یکشنبه 21 خرداد ماه 1391پسرگلم آریای خوشکلم به دنیا اومد.

روز قبل از عمل ختم قرآنی رو که برای سلامتی نی نی می خوندم تموم کردم و یه نامه هم به خدا نوشتم و سعی کردم خودم را آماده کرنم برای اومدن پسرم.

خلاصه سوره مریم و سوره انشقاق رو خوندم برای راحت بودن زایمانم  و خلاصه نمی دونم چه طور بود که بر خلاف تصوری که قبلا داشتم و فکر می کردم شب قبل از عمل خیلی استرس خواهم داشت خیلی اصلا اینط.ر نبود و خیلی هم راحت بودم و استرسم از شبهای قبل کمتر بود ساعت 2 شب بود که خوابم برد و صبح ساعت 5 از سر و صدای مامانم که بنده خدا از استرس زیاد بلند شده و بود و تو آشپزخونه نهار واسه توبیمارستان درست می کرد بیدار شدم ولی از اونجایی که خوابم میومد دراز کشیدم تا ساعت 6 که بلند شدم و کم کم خودمو آماده کردم و یه سری هم به نی نی سایت زدم و التماس دعا گرفتم و یه پست هم واسه پسری گذاشتم تو وبلاگش . شوشو و مامان مضظرب تر از خودم بودند خلاصه ساعت 7 رغتیم بیمارستان و کارهای پذیرش رو انجام دادم و منو بردند تو بخش و لباسهای صورتی تنم کردند و  سوند و انژوکت و ... خلاصه ساعت 8:30 بود که با ویلچر شوشو منو برد تو اتاق عمل و اونجا من رو تخت دراز کشیدم و گفتند که دکتر فعلا نیومده منم تو ایتن فاصله که تا دکتر بیاد حسابی برای هر کسی که یادم می یومد دعا کردم  دکتر بیهوشی که اومد بالای سرم کلی باهام شوخی کرد و بهم گفت اینجا از خونه شم هم گرونتر هست به لوسترای بالای سرت نگاه کن و بعدش بهم گفت چیه چرا گارد گرفتی گفتم استرس دارم گفت فقط توکل به خدا کن همه چیز درست میشه خلاصه برام توضیح داد که ما تو رو از کمر بیحس می کنیم و شما اصلا درد رو حس نمی کنید خلاصه ساعت یک ربع به 9 بود که دکتر اومد و دوتا پستار دستامو گرفتند و گفتند که دستت رو بذار رو زانوهات و نفس عمیق بکش خلاصه اینکار رو کردم و سریع منو بی حس کردند و حس کردم پاهام داره سنگین میشه و داغ میشه بعد کمکم کردند که دراز بکشم و جلوم یه پارچه سبز گذاشتنذ و پزشک بیهوشی هم روی یه صندلی کنارم نشسته بود و با من صحبت می کرد که بهماکسیژن وصل کردند و صدای دکتر رو شنیدم که گفت یسم الله الرحمن الرحیم و سرش رو از پرده آورد طرف من و گفت تا می تونی دعا کن برای بچت و برای ما و بچه هامونم دعا کن حس می کردم دارم خفه می شم به پرستار گفتم نمی تونم نفس بکشم و گفتند که الان خوب می شی بچت به دنیا اومده و یه پسر کاکل زریه من هم سریع پرسیدم پس چرا صدای گریش نمی یاد بعد از مدتی صدای گریش اومد و بعد از چند دقیقه که نی نی رو تمیز کردند آوردند که من ببینمش و وقتی چشمم بهش افتاد اخم کرده بود و گریه می کرد انگار که زیباترین نی نی دنیا بود بعد از در مون حال که اکسیژن بهم وصل ب.د و به سختی نفس می کشیدم اشک می ریختم و برای سلامتیش دعا می کردم و بعدش بردندم و ریکاوری اونجا تمام تنم می لرزید و بعد از چند دقیقه بردنم تو بخش و همین که از در اتاق عمل بیرون اومدم مامانم و مصطفی منتظر بودند و ازشون پرسیدم بچه رو دیدین که گفتند آره اینقدر خوشکله و بعد از چند دقیقه آریا رو آ و پیش ما و خیالم راحت شد اما تمام اون روز و شب رو که توبیمارستان بودم نتونستم بخوابم همش خداروشکر می کردم  و به شوشو می گفتم آریا رو بذار روبروی من که  که هر وقت درد دارم ببینمش و دردام یادم بره شب مدام می گفتند که باید از تخت بیای پایین و را بری که من طبق نظر دکتر بیوشی که گفته بود تا 12 ساعت حرکت نداشته باش مقاومت کردم و بالاخره ساعت یک شب بود که مجبورم کردند که از تخت بیام پایین و منم با کمک شوشو و کلی درد که یادش می اوفتم تنم می لرزه راه رفتم و روز بعدش ساعت 12 مرخص شدم و نی نی رو آوردیم خونه و براش قربونی کردیم اینم از خاطره زایمان من که شیرینی وجود پسر گل آریا تمام دردها و سختی هاشو از یادم می بره.

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 6:20 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسری امروز یکی از زیبا ترین صبح های زندگی منه ساعت6:30 هست و خدا رو شکر خیلی آرامش دارم و کاملا ریلکسم . صبح زود یه پیام برای نی نی سایتی ها گذاشتم . مامان جونم تو این لحظه از خدا می خوام سلامتی و تندرستی و عاقبت به خیری نصیب همه کنه  و حوائج حاجت مندان رو برآورده به خیر کنه انشاا.. به امید خدا . خدایا فرزند سالم و صالح و زیبا همیشه ازت خواستم و به امید و توکل به خودت امروز پسرم انشاا... به دنیا بیاد سالم سالم به امید خدا و زایمانم هم راحت و عالی انجام بشه خدایا پشت و پناهمون باش و یک لحظه هم به حال خودمون رهامون نکن همسری رو هم در سایه امن و ایمنت حفظ کن خدایا به خانواده ما فهم و درک و شعور و عقل فراوان عنایت کن و ما رو به راه راست هدایت فرما گناهانمون رو ببخش و بهترین ها رو برامون بخواه رزق و روزی حلال فراوان برامون برسون و هرگز ما رو محتاج غیر خودت نکن و شان و شخصیت اجتماعی عالی بهمون بده و رما رو به درجات عالی معنوی اخلاقی و علمی برسون قدم این پسری رو خیر و برکت تو زندگی دو نفره ما که حالا به امید خدا سه نفره میشه قرار بده به امید رحمت و بزرگیت ای مهربانترین مهربانان مامانی من دیگه باید برم لباس بپوشم تا بریم بیمارستان و شما رو به دنیا بیاریم برای من و خودت و باباجون و همه دعا کن فرشته کوچولو موچولوی من وای فکر اون لحظه که روی ماهت رو میبینم می کنم و دلم اب میشه دوستت دارم اینا رو می نویسم که بدونی  تو و سلامتیت برای من خیلی مهمه .

پسر نازم عزیز دلم فرشته پاکم این آخرین روزیه که مهمون دلم هستی به امید خدا از فردا میشی گل پسر خونه ما

مامان جونم اگه خدا بخواد که امیدوارم مثل همیشه هواسش بهمون باشه تو از فردا میشی آقا پسری خونه ما و من طعم شیرین مادر شدن رو بعد از 9 ماه انتظار می چشم . فردا خدا بهم این توفیق رو میده که بشم مادر امیدوارم لایق این همه لطف باشم . خدایا کاری کن فردا پسرم صحیح و سلامت به دنیا بیاد و تک تک اعضای بدنش سالم سالم باشه و زایمان برام راحت باشه انشاا...

خدایا لیاقت اینکه بتونیم پدر و مادر خوبی برای نی نی باشیم و خوب تربیتش کنیم رو بهمون بدم. خدایا دستم به دامنت من سلات بچمو از خودت میخوام بعد از تولدشم یک لحظه هم تنهاش نذار برامون حفظش کن پشت و پناهش باش تا بزرگ بشه اقا بشه زن بگیره بچه دار شه پدر شه پدربزرگ شه و عمر با عزت به بچم عنایت کن ای خدای مهربانم .خدایا تو هیچ امیدی رو ناامید نمی کنی منم توکلم به توست خودم، پسرم، شوهرم،خانوادم پدر و مادر و برادرم و خانواده همسرم رو و همه دوستان و اشنایانم رو سپردم به تو دیگه نواظب همشون باش خدایا یکمی ویژه تر تو اینروزها هوامونو داشته باش مصطفی هم خیلی دپرسه خودت کاری کن که تلخی تصادف با شیرینی به دنیا اومدن نی نی فراموش بشه و البته دلم میخواد این تصادف یه درس عبرتی باشه مخصوصا واسه شوهری که اینقدر منو دق می داد و بی هوا رانندگی می کرد. خدایا رزق و روزی حلال فراوان بهمون عنایت کن خدایا کاری کن پیش دوست و دشمن سربلند باشیم کاری کن پسرمون باعث سربلندی و افتخارمون بشه خدایا کاری کن این خسارت مای هم راحت جبران بشه توکل به تو ای خدای مهربانم

شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

سلام پسلی . دیروز یه روز پر استرس واسمون بود االبته قبلش خیلی بهمون خوش گذشت چون عصری با باباجون, مادرجون رفتیم فالوده شیرازی خوردیم بعدشم رفتیم پردیس 2 گل خریدیم واسه خونه خلاصه خوش گذشت وقتی داشتیم میومیدیم خونه یهو دیدم از ماشین جلویی یه صدایی میاد خودمونم نفهمیدیم که چی شد که باباجون زد به ماشین جلویی فقط یه لحظه به خودم اومدم و خوشحال شدم از اینکه ضربه ای به شکمم نخورد مامانم و باباجونم مدام می گفنپتند به شکمت ضربه خورد و من می گفتم نه خدا رو شکر کمربند بسته بودیم مامان جونی .

خلاصه من و مامان جون برای اینکه مطمئن بشم شما آقا وروجک سالمی رفتیم بیمارستان فک مامان جون و پاشم ضربه خورده بود ولی خدا رو شکر جدی نبود خلاصه دکتر اومد و معاینه کرد و گفت سالمی و می تونیم بریم خلاصه باباجون اومد دنبالمون رفتیم خونه ماشینمون هم که داغون شد اما تو خونه فقط خدا رو شکر می کردیم که تو رو یکبار دیگه بهم داد انگار به دلم افتاده بود یه لحظه دستم رو تو راه گذاشتم رو شکمم و ایت الکرسی برای سلامتیت خوندم شب قبلشم خواب دیده بودم جمعه یه جوری شدهخ بود که من باید زایمان میکردم خلاصه مامان جون سریع رفت برام کیک و ابمیوه خرید و خوردم و تو شروع کردی به شیطونی کردن الهی قربون تکونات برم مامانی خیلی دوستت دارم دلم واسه تکونات تنگ میشه آخه امروز آخرین روزیه که تو مهمون دل منی از فردا میشی مهمون خونه ما .

اومدیم خونه تا صبح همش صحنه تصادف تو ذهنم بود و تا چشمم رو میبستم انگار داشتیم می خوردیم به ماشین جلویی همون صحنه میومد جلوی چشمم با باباجون کلی حرف زدیم و وقتی باباجون خوابید من بیدار بودم و کلی گریه کردم و خدا رو شکر کردم که یکبار دیگه مثل همیشه بهم ثابت کرد که نظر لطفش همراهمه خدایا شکرت نمی دونم چطور باید لطفهات رو شکر کنم گفتم اینو برات بنویسم که بدونی مامان جون که خدا چقدر بهت عنایت داره و بارها و بارها بلایا رو از سرت دور کرده خدایا شکر به درگاهت .

جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 1:5 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسملی مامانی سلام من بازم در حال شب زنده داری هستم الان ساعت 12:23 شب هست یعنی یه جورایی وارد روز جمعه شدیم و تا اومدنت 2 روز مونده پسر گلم حس عجیبی دارم نمی دونم چه طور برات وصفش کنم از طرفی استرس و از طرفی خوشحالی .

یکمی هم استرس رفتن به اتاق عمل رو دارم خدایا خودت پسرم رو و همچنین شوشو رو و البته داخل پرانتز خودم رو در سایه امن و ایمنت حفظ کن . به امید خدای مهربون

مامانی امروز دوباره چندتا از کسایی که زایمان کرده بودن عکس نی نیهاشونو گذاشته بودن من هم تا عکس نی نی میبینم تو دلم خالی میشه میگم خدایا یعنی یه همچین فرشته ای هم تو دل منه الهی که به سلامت به دنیا بیای مامانی منم برم براس سلامتیت یکم قرآن بخونم خوابم که نمی یاد عزیز جون خوابیده بابایی هم رفته تو سودت پایین به دوستش سر بزنه دوستت دارم پسرم

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسرم انگار واقعا انتظار داره تموم میشه و من و تو می تونیم به امید خدا تا 4 روز دیگه همدیگرو ببینیم .

دیروز با مامان جون و بابایی رفتیم دکتر اولش که صدای قلبتو شنید چون من چیزی نخورده بودم یه چند ساعتی ضربان قلبت خوب نبود من هم دیگه نصف عمر شدم بعدش دکتر گفت برو یه چیز شیرین بخور و بیا و باباجونی هم رفت برامون کیک . آبمیوه خرید و نوش جان کردیم و بعدش یه بیست دقیقه ای ضربان قلبت رو چک کرد خانم ماما منم داشتم به حرکاتت دقت می کردم خلاصه بعدش که رفتیم نتیجه رو به دکتر نشون دادیم دکتر تا دید گفت عین کتاب می مونه اینقدر که منظمه مشکلی نداری برو و شنبه برام یه

آزمایش نوشت 20 خرداد و خدا بخواد شما هم که قراره 21 خرداد بیای تو بغل من . خیلی استرس دارم مامان جونی فقط از خدا می خوام که تو سالم و سلامت باشی و منم زایمانم خوب و راحت باشه . مامان جونی تو فرشته ای دعا کن خدا انشاا.. اجابت می کنه .

خدایا باورم نمی شه 9 ماه انتظار تموم شد و منم مادر میشم خدایا ازت سلامت نی نی مو می خوام .خدایا من هرکاری که به عقلم می رسید که تو این مدت انجام بدم که نی نیم سالم باشه کردم دیگه توکلم به توست شاید کوتاهی کردم باشم به جاهایی ولی به بزرگیت ببخش و آرامش بهم بده و دلم رو قرص کن به وجودت ای خدای گلم. به امید خودت با حضور یه نی نی سالم، صالح و زیبا و یه زایمان راحت و عالی یک بار دیگه یکی از معجزاتت رو تو زندگیم بهم نشون بده . منتظر معجزت هستم ای خدای مهربونم

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 11:2 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

سلام پسر گلم چند روزه که همش دلم می گیره امروز کلی باهات حرف زدم و گریه کردم البته اصلا دلم نمی خواد که حتی یک لحظه هم تو فرشته کوچولوی من ناراحت باشی . مامانی خیلی استرس سلامت بودنت و اینکه زایمان زاحا باشه و خوب انجام بشه رو دارم . پسرم تو فرشته ای برای هردومون دعا کن.

امروز هم که مامان جون میاد من مرغ درستیدم و سالاد و ماست و خیار خلاصه کلی زحمت کشیدم از صبح الان که می خوام راه برم می لنگم ههههه

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره توکل به خدا

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 14:5 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسملی سلام . روزت مبارک مامان جونم تو دومین مرد خونه مایی دیشب با عمو فرج و خاله مریم برای اقایون جشن روز مرد گرفتیم و شام بیرون خوردیم .

پسرم این هفته اخر خیلی بهم سخت می گذره چون همش جنابعالی خودتو یه گوشه جمع می کنی و منم همونطرف عضلاتم میگیره دیشب که لنگ لنگان راه میرفتم.

اما درداشم شیرینم ارزشش رو داره که خدا میخواد یه پسری ناز بهم بده.

فردا مامان جون میاد انشاا... فردا عصر هم نوبت دکتر داریم مامانی روزها زود میگذره. خدایا خودت کمکمون کن

 

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

"عاقبت در یک شب از شبهای دور

کودک من پا به دنیا می نهد

آن زمان بر من خدای مهربان

نام شورانگیز مادر می نهد

آن زمان طفل قشنگم بی خیال

در میان بسترش خوابیده است

بوی او چون عطر پاک یاس ها

در مشام جان من پیچیده است

آن زمان دیگر وجودم مو به مو

بسته با هستی طفلم میشود

آن زمان در هر رگ من جای خون

مهر او در تار و پودم میشود

می فشارم پیکرش را در برم

گویمش چشمان خود را باز کن

همچو عشق پاک من جاوید باش

در کنارم زندگی آغاز کن

می گشاید نور چشمم دیدگان

بوسه ها از مهر بررویش زنم

گویمش آهسته ای طفل عزیز

می پرستم من تو را " مادر  " منم

 

شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 13:58 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسرم سلام. پسر نازم باورم نمی شه که نه ماه گذشت با همه سختی ها و شیرینیهاش تو هم حسابی بزرگ شدی حرکاتت و ضربه هات قویتر شده . عزیز دلم دلم می خواد ببینمت هر چه زودتر راستش خودم حس مکی کنم هر قدر به روز زایمان نزدیک می شیم استرسم کم میشه شاید شوق دیدن روی ماهن باعث میشه به درداش فکر نکنم دیروز با باجون رفتیم پدیده برات یه کوله پشتی نارنجی به مناسبت روز مرد خریدم. دیشب همش نگاهش می کردم و به باباجوت میگفتم کی پسرم بزرگ میشه و اینو میندازه پشتش و میره مهد.

مامان جون انتظار خیلی سخته ولی این لحظه های آخر یه جورایی شیرین هم هست. دیشب اصلا نتونستم بخوابم و همش بیدار میشدم و اه و ناله می کردم واسه همون بابا جون صبح بهم گفت واسه مادرت بلیط بگیرم که بیاد اولش گفتم نه اما بعدش گفتم باشه بذار زنگ بزنم خلاصه زنگ زدم مثل اینکه جاده ها خیلی شلوغه بالاخره قرار شد که سه شنبه بیاد. به هر حال

نمی دونم چرا دلم گرفته امروز تو نی نی سایت خاطره زایمان چند نفر رو می خوندم ناخواگاه گریم می گرفت .

مامان جون از خدا میخوام صحیح و سلامت باشی و راحت به دنیا بیای الهی آمین.

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسرم سلام.

امروز یک هفتست که من تو خونه ام و تو مرخصی هستم . این یک هفته خیلی سریع گذشت داریم به لحظه دیدار نزدیک می شیم نمی دونم دلم برای ایت دوران تنگ میشه یا نه لگد زدنات تکون خودن هات و همه این شرینیهایی که این 9 ماه انتظار همراهش داشت البته سختی هاش هم کم نبود و لی من از اونها هم سعی کردم لذت ببرم. البته مطمئنم وقتی بیای یه جور دیگه از وجودت و از داشتنت لذت می برم.

پسرم آریای گلم این روزها همش به اینکه تو سلامت باشی و راحت به دنیا بیای فکر می کنم همش برات قران می خونم و صلوات می فرستم . اگه خدا بخواد سه شنبه مادرجون میاد و عصر همون روز هم نوبت دکتر داریم . پسرم تو شدی یه تکه از وجود من که بهت عادت کردم نمی دونم وقتی درت بیارن چه حسی دارم البته اون موقع می شی قلب مامان که بیرون از بدنش داره می تپه . خدایا پسرم ، شوهرم ، خودم و همه چیزو سپردم به خودت حواست مثل همیشه بهمون باشه.

چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 23:21 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسرم سلام

امروز 37 هفته و 2 روت شده امروز که رفتم دکتر بهم گفت که شما چرخیدی و داری آماده می شی که بیرون بیای. خدا رو شکر تا الان که همه چیزت خوبه امروز باباجون برامون اینترنت گرفت دیگه می تونیم هم بریم نی نی سایت هم اینکه برای شما مطلب بزاریم.

هفته دیگه سه شنبه باید بریم پرونده تشکیل بدیم هوراااااااااااااااااااااااااا شما 11 روز دیگه پیش ما هستیددددددددددددد.

 

چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

آقا پسر

دیگه چیزی نمونده به دنیای ما قدم بذاری دیگه تحمل مون داره تموم میشه. . . . 

پیش پیش تولدت مبارک آریا جون

پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 7:43 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسملس مامان سلام. دیروز که رفتیم دکتر و گفت شما همه چیزت خوبه به دکتر گفتم که برام مرخصی استعلاجی بنویسه و اگه خدا بخواد این اخرین روز کاریم هست از شنبه دیگه نمی یام. مامان جون خدا رو شکر که همه چیز خوبه و به خوبی داره پیش میره انشاا... که شما هم دو هفت دیگه به سلامتی بیای پیش ما من تو رو سپردم به خدا بعدش به امام رضا ((ع) خودش نگهدارت هست انشاا..  اگه بتونیم واسه خونه اینترنت بگیریم که میام و برات می نویسم اگه نه که فعلا نمی تونم پست جدید برات بذارم.امشب لیله الرغائب هست شب ارزوها امیدوارم خدا خودش نگهدار همه بچه ها و مادر و پدرهاشون باشه و سلامتی و تندرستی و عاقبت به خیری برای همه ارزو می کنم امروز که رفتم خونه اعمال امشب رو از مفاتیح در میارم و در حد توان سعی می کنم انجام بدم . تو هم برامون دعا کن فرشته نازم

چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 8:16 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

سلام پسری گلم. مامانی امروز می خوایم با باباجون بریم دکتر خداکنه بهم استعلاجی بده چون طولانی مدت نمی تونم تو اداره بشینم . مامان جون گاهی نگرانت میشم برای سلامتیت ولی بعدش برات قران می خونم و میسپارمت به خدای مهربون باورم نمیشه 2 هفته دیگه میای بغلم نازی مامانی

دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 11:43 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

سلام پسملی چه طوری مامان جونی . دیروز خونه موندم سرکار نیومدم عصری هم با بابا جونی رفتیم دکتر عمومی که استعلاجی بگیرم . بعدشم رفتیم کنار دریا یه طالبی و یکی بادام خوردیم راستی رفتیم بازار عربها پارچ و لیوان و استکان و قاشق شربت خوری خریدیم البته باباجون یه کامن هم خرید. مامان جونی امروز تو بیمارستان یکی از دووستامو دیدم بهم گفت که حتما سزارین شو و از این حرفا . یکمی می ترسم از زایمان خدا خودش کمک کنه

پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 156
بازدید هفته : 593
بازدید ماه : 585
بازدید کل : 12140
تعداد مطالب : 216
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content